گاو در مزرعه

مزرعه دار نگران گاو دردانه اش دیزی است. در واقع وقتی کارگرش به او می گوید که دیزی سرخوشانه در مزرعه می چرد ، هم چنان دلنگران است. او می گوید که می خواهد به یقین این موضوع را بداند. نمی خواهد فقط با 99% احتمال فکر کند که دیزی سالم است. می خواهد بتواند بگوید که می داند دیزی سالم است.
مزرعه دار به مزرعه می رود و در کنار دروازه می ایستد. از دور و از پشت چند درخت شکلی سیاه و سفید می بیند که آن را گاو محبوبش تشخیص می دهد. بر می گردد و به کارگرش می گوید که می داند دیزی در مزرعه است.
در این موقع آیا مزرعه دار واقعا این موضوع را می داند؟
کارگر می گوید که او هم وارسی خواهد کرد و به مزرعه می رود. در آنجا او دیزی را می یابد که د رگودالی، پشت یک بوته زار چرت می زند و دور از دروازه ، تگه کاغذ بزرگ سیاه و سفیدی را می بیند که به درختی گیر کرده است.
همان طور که مزرعه دار فکر می کرد ، دیزی در مزرعه است. اما آیا او درست می گفت که می داند گاوش آنجاست؟

به نظر من باید مزرعه دار جلو می رفت و حتی دیزی را لمس می کرد. مگه نه این که دیزی دردانه بود پس چرا فقط از دور یه نگاهی به اون انداخت و رفت؟
مزرعه دار اشتباه کرده بود ...
سامان

خب این فقط یه مثال هست . مهم اینه که اون به یه باوری رسیده.